انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

با خودم هستم.....


چندیست که دریافتم تنها دوست خوب خودم خودم هستم چون هیچگاه از خودم رنجور نمی شوم

چون هیچ گاه خودم را تنها نمی گذارم اگر کسی دیگر به زندگیم بیاید باز هم با خودم دوستم

از امروز می خواهم برای خودم باشم از دوستیهای تظاهری خسته شدم

امروز دوستی فردا که می خواهم باشی سرت جای دیگری گرم است پس بدون اینکه

از کسی شکایتی داشته باشم پس با خودم می مانم از کسی هیچ توقعی ندارم سلام بر خودم

خاطرات....

دوباره ازارم می دهد بوی خاطراتی که از دور به مشامم می رسد عکس های که ناخواسته می بینم

صفحه اینترنتی که باز می کنم و نام تو را نا خواسته در ان می بینم چه دنیایی است

دیگر به این اینترنت هم نمی شه اعتماد کرد این روز ها خیلی با من سر لج است

فیس بوکم را می گویم تا باز می کنم تو را می بینم تمام تنم می لرزد

از دیدنت انگار همین دیروز بود شاید هم امروز من هنوز دارم در گذشته زندگی می کنم

گذشته ای که هیچ چیزی نبود اما گاهی واقعا ناخوانده عاشق گذشته می شوم

و دلم برای ان لحظه های تنگ می شود چه دنیایی است باز ارامشم را به هم زد

................

چه اشتباه فکر می کردم..

فکر می کردم کسی است اگر برم صدام کنه .... فکر می کردم اگر سکوت کنم کسی ا ست

که به حرفم بیاره .... فکر می کردم اگر پشت کنم برای کسی مهم باشم و حتی به دروغ

هم که شده دنبالم بیاد..... فکر می کردم به همان اندازه که ابراز احساسات می کنم

به همان اندازه هم .... امروز واقعا به افکار خودم به رفتار خودم و به وجود خودم خندم می گیره

چون تو زندگی من کسی به اسم دوست وجود نداره ..... چی می شد خدا وقتی رابطه ای رو

اغاز می کردم خبرم می کرد چی می شد خدایا فریاد می زدی که تو باید تنها باشی

می دونی خدا دلم گرفته اگر گریه کنم همه می بینم و اگر کسی ببینه من چی بگم خدا؟؟؟؟

شاید برای اطرافیانم خنده دار باشه که بگم من تنها ....شاید اطرافیانم فکر کنن خوب این همه

ادم دورو برت اما اونها چه می دونن که هیچ وقت نمی شه تضمین کرد کسی به همان اندازه که

تو اون رادوست داری اون هم دوستت داره و کسی به همان اندازه که تو براش اهمیت می دی

اون هم اهمیت بده امروز خیلی غمگیم غمگین تر از همیشه وقتی صبح می خوام برم سر کار

برای خیلی سخته خیلی باید بیشتر به خودم برسم باید بیشتر با خودم حرف بزنم

تا کمبودی احساس نکنم باید با خودم دوست باشم ................. چقدر سخته این همه سال

با کسی باشی که واقعا یک روز ته دلت را خالی کنه و تو حتی حرفی برای گفتن نداشته باشی

پرم پر از حرف اما جراحت ندارم چون هیچ ,هیچ گوش شنوایی نمی بینم ..............

اما یک کار جالب یاد گرفتم خونه که می رم شب که همه می خوابن اما من بیدارم و مبایل را

بر می دارم صدای خودم را ظبط می کنم بعد گوش می دم باز دوباره خودم به خودم جواب می دم

کمی وقت گیر است اما این همه یک جور دوستی است دوستی ..........نخند کجاش خنده داره


باز هم سلام....

امروز یکی از دوستهام برام نظر گذاشته بود که دوستانت خیلی بهت کمک کردن اره راست

می گه برای همین می خوام اینجا از شون تشکر کنم اخه دیگه جایی ندارم که تشکر کنم

چون دیگه میون اونها نیستم و تنها خوب شاید خوب نباشه اما چیزی است که شده

نمی دونم در مرحله از زندگی قرار گرفتم که باید بیشتر خودم را بشناسم که من چی می خوام

و با دیگران باید چطور برخورد کنم و دیگران باید چطور با من برخورد کنم و از یک دوست چه انتظاری

داشته باشم بیشتر باید روی خودم کار کنم که توقع بیش از حد از کسی نداشته باشم

اونها خواهر و مادر من نیستن که به من توجه بیش از حد کنند .... دیشب خوابم نبرد خیلی با

خودم درگیر بودم و به خودم قهر کردم چون کارهام خیلی بچه گانه است

وقتی تنها می شم باخودم خیلی حرف می زنم تو اون سکوت کسی مسخرم نمی کنه

کسی تو حرفم نمی پره ..................



شاید هم من مقصرم.....

نمی دونم چی بگم اما می دونم که مقصر خودم هم هستم شاید من بیش از حد به دوستام

وابسته هستم و بیش از حد از انها توقع دارم اونها تنها دوستان من نیستن در حالی که

با من هستن با دیگران هم دوست هستن پس باید این را بدونم که انها خودشان می توانند

انتخاب کنند که با کی باشن با کی حرف بزنند به کی اعتماد کنن و حرف دل خود را به کی بگن

چرا با کوچکترین حرف انها دلخور می شم می گه نمی گم دوست چرا دوست هستن اما شاید من

توقع نداشته باشم که اونها این طوری بامن رفتار کنند. چند روز پیش بود وقتی حرف می زدم مسخرم

 می کردن و در میان حرفهام حرف می زنند بعد بلند بلند می خندیدن و می گفتن دوباره بگو و من

دلقک دوباره شروع می کردم و حرف می زدم باز دوباره اونها شروع به حرف زدن می کردن

بگذریم ..... این روزها خیلی دلم گرفته هیچ کسی به من اعتماد نداره تا حرفی می زنم

می گن تو بچه ای نمی فهمی ... اگر باکسی حرفم می شه هیچ کسی درکم نمی کنه

می گن مقصر تو هستی راست می گن مقصر من هم که منتظر می شینم وقت پیدا کنم

برم با اونها حرف بزنم و در اخر هیچ شاید واقعا اونها نمی خوان که با هاشون باشم و

کار می کنن که خودم بفهمم چون از نظر اونها قابل اعتماد نیستم اما به  خدا یادم

نمی یاد حرف کسی را به کسی گفته باشم اگر باهم حرف بزنن پا به پاشون ناراحت می شم

اما اونها ..............می دونید حتما شنیدید که می گن نو که امد به باز .........

با من هم همان کار شد تصمیم گرفتم که فقط و فقط با خودم حرف بزنم چون دیگه کسی نیست

به حرفم گوش کنه فقط خودم و خودم هستم یا رب من کمکم کن تا از اغاز شروع کنم

و اغاز خوبی برای خودم در این تنهایی باشم مرا یاری کن که در این تنهایی تنها تر نشم


سال نو......

می گن سال نو شد .... زمین نو شد... اسمان نو شد.... همه چیز و همه کس نو شدن

اما دل من هنوز همونه .... همونی که بود ....................................

خوش سالم سرحال باشید

فقط دوستت دارم........

من می خواهم بدانی ، امروز و هر روز


می گویم دوستت دارم، این فقط یک کلمه نیست


با یک معنی ساده....
..


این یک احساس است، در کنار قلب من


یک عاطفه است که وجود دارد به خاطر تو...


به خاطر تو، به خاطر تو، به خاطرتو


که قلب مرا روشن می کند، کلماتم را، زندگیم

را روشن می کند...


دوستت دارم یعنی تو برای من شادی می آوری ،

و به من آرامش می دهی...


دوستت دارم یعنی تو بهترین کس منی


کسی که می توانم به طرفش بروم؛

 

کسی که می توانم به او اعتماد کنم...


دوستت دارم یعنی تو شگفت انگیزی


انکار ناپذیرو همینطور عجیب خیلی عجیب

 

عجیب تر از اونی که


فکرش را می کنم
..........
....
..

یک دلتنگی ساده

تو هم با من نمی مانی، برو بگذار برگردم

دلم می خواست می شد با نگاهت قهر می کردم

برایت می نویسم آسمان ابریست دلتنگم

ومن چندیست دارم با خودم با عشق می جنگم

اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را

و سهم چشمهایم را سکوتم را صدایم را

اگر می شد برای دیدنت دل دل نمی کردم

اگر می شد که افسار دلم را ول نمی کردم

دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده

کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده

همیشه بت پرستم، بت پرستی سخت وابسته

خدایش را رها کرده به چشمان تو دل بسته...

تو هم حرفی بزن چیزی بگو هر چند تکراری

بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری؟؟؟

خودم می دانم از چشمانت افتادم ولی این بار

بیا و خورده هایم را... ز زیر دست و پا بردار

مـــــن فـــقــــط دوســـتـــــت دارم...

مــی‌ گــویـنـد ســـــاده ام

مــی گــویــنـد تــــو مــــرا با

یــک جمــــلـــه

یـــک لبـــــخـنـــد

بــه بــازی‌ میـــــگیــــری

 مــی‌‌گـــوینـــد تـــرفنــد‌هـــایت، 

شـــیطنـــت هــــایت

و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم

مــــــی‌‌گویند ســــاده‌ام

اما تـــــو این را باور نکن‌

مـــــن فـــقــــط دوســـتـــــت دارم

همیـــــــــن

             .....و آنــــها ایــــن را نمـــــی‌‌فـــهمنــــد

.....zendege ma

زنـدگـی مـا

بـازتـاب بـاورمـان اسـت

هـنـگـامـی کـه عـمـیـق تـریـن بـاورهـای خـود را

دربـاره زنـدگـی تـغـیـیـر مـی دهـیـد . . .

زنـدگـی هـم بـه هـمـان انـدازه

تـغـیـیـر مـی کـنـد ! . . .




امروز دلم دوباره شکست….

از همان جای قبلی…!

کاش می شد آخر اسمت نقطه گذاشت تا دیگر شروع نشوی….

کاش می شد فریاد بزنم… پایان!

...دلم خیلی گرفته….!

اینجا نمی توان به کسی نزدیک شد!

آدمها از دور دوست داشتنی ترند!





تو چه میفهمی از روزگارم…؟

از دلتنگی ام؟

گاهی به خدا التماس میکنم خوابت را ببینم…

می فهمی؟

فقط خوابت را…





دلـ بــﮧ دلمـ " نـدادے " ...

دستـ در دستمـ "همـ نگذاشتـے "

پـا بــﮧ پـا "بـا مـטּ نیـامدے "

تـو را بــﮧ خـدا بـرو

سـر بــﮧ سـرم "نگـذار"

قـولشـ را بــﮧ بیـابـاטּ داده امـ





دیوار ها هم عاشق میشوند،

یادگاری ننویسید

اگر قصد برگشتن ندارید . . .





عاشــــق کسی باشی که روحشـم خبر نداشته باشــــه !!!

اما خیلی شـیـریـنـه کـــه

یواشکی

عـــاشــــــقانــه ...

نگاهش کنــــــی و

توی دلــــت بــگــــی

آخه لا مصب خیلـــــی دوستـت دارم...





دلم فارغ ز قید کفر و دین است

که مقصودم برون از آن و این است


جدا تا مانده ام از آستانش

تو گویی گریه ام در آستین است


دو عالم را به یک نظاره دادیم

که سودای نظربازان چنین است


بلای جانن من بالا بلندی است

که بر بالش جای آفرین است


غزالی در کمند آورده بختم

که چین زلف او آشوب چین است


نگاری جسته*ام زیبا و زیرک

زهی صورت که با معنی قرین است


به لعل او فروشم خاتمی را

که اسم اعظمش نقش نگین است


تماشا کن رخش را تا بدانی

که خورشید از چه خاکسترنشین است


کس کان لعل و عارض دید گفتا

زهی کوثر که در خلدبرین است


کمان ابرو بتی دارم فروغی

که از هر سو بتان را در کمین است



فروغی بسطامی





مادرم می گفت: عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب

اما هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام


دکـتــر عـلـی شــریعـتـی





اگر عاشق کسی شدی

بجای اینکه اسمش رو توی یه قلب بنویسی

اسمش رو توی یه دایره بنویس.

بخاطر اینکه قلب ممکنه بشکنه

ولی دایره ها برای همیشه به راهشون ادامه میدن....


تـــــ♥ـــــــو



آدَمه دیگه

دِلِش میخواد برای یکی تَـــــــــک باشه

دِلِش میخواد یکی فقط نِوِشتِه هایِ اون رو بِخونه

دِلِش میخواد یکی فَقَط به اون اِس اِم اِس بِده

دِلِش میخواد یکی فَقَط نِگَرانِ حالِ اون بِشه

دِلِش میخواد

اون یِکی

تـــــ♥ـــــــو

باشی

آدَمه دیگه

از سر دلتنگی..........



مخاطب خــاص " من" ، شما هستید !


چرا که من هرچـه برای " او " نوشتم ...

خــواند و خندیــد و بــاور نکــرد !!





تو بی تقصیری !

خدای تو هم بی تقصیر است !

من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . !

تمام این تنهایی....

تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است !!!

 
 



تقویم روزهایم شکسته و گم است،
بی تو چه فرقی میکند امروز چندم است ؟؟؟




دگـــــــر تــــــقــــــدیـــــــر را

بـــــرای نــــــیـــامــد نــت بـــهــانـه نـــکـــن !!!!

مــــرد بـــــــاش...

و بـگــــــو نــخـــواســــتـــــــی....
 
و نــــــیـــامـــــــدی....!
 





سختــ استــ ببـازﮮ

تمــامـِ احسـاسِ پـاڪتــ را

و هنـوز نفهمیـده بـاشـﮯ

اصلـاً دوستتــ داشتــ ؟!


 

 

 


ایـــن آخـــرین بـارم بـــود!


دیــگـــر احسـاسـم را برای کسی عریان نمیکنم
.
.
... .
... ... ... ... صــــداقــــت یعنــی
.
.
.
حمــاقــــــت


 

 

 


دلـــم گرفته ،

از همه دوست داشتنهایی که گفتی

ولی نداشتی .


 

 



اشتباه نکن..!

بیش از آنکه دلم برا تو تنگ باشد..!!

برای آن منی که تو را نمیشناخت..!

تنگ است..!!






 

همه ی..

دردم همین بود..!!

عشقش بودم..

 

وقتایی که عشقش نبود..!!افسوس





شاید!

شعر همین است که من عاشق تو باشم و تو!   

با هر که

می‌خواهی...

 

 



هی تو که گذشتی از من...

او هم از تو می گذرد...

بازی روزگار را نمی فهمم!

بازی روزگار را نمی فهمم!

من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
  

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است

چی بگم...........

ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد
دوباره دوام می آورد
اما هر چه باشد ریسمان پاره ای است
شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت!



پر از حرفم پر از سکوت پر از پرواز

احساس عجیبی دارم احساس می کنم خیلی از زندگی عقب هستم


احساس می کنم از زمان جا مانده ام و دوستانم یکی یکی از من جلو می زنند


چه حس عجیبی دارم خودم هم نمی دونم چرا اینطور شدم


حرف برای گفتن دارم اما .................................



علل پدید امدن عاشورا

عاشورا، تقابل اندیشه و کردارناب، با دل هایی که چراگاه بیگانه ها بودند.

رسول خدا(ص) فرمود:
اگر دل را نگهبانی می کردید که هر چرنده ای در چراگاه آن وارد نشود، آنچه را من می بینم، شما هم می‌دیدید و آنچه را می شنوم، شما هم می شنیدید.

آنان که گوششان به هر حرفی باز است، بیگانه از وحی خدا و سنت نبوی را به حریم دل آنان راه است و اعتقاد و اطاعتشان به یک ترجمه و یک نظریه، سست می شود و پندار خود را بر وحی خدا می بندند، چراگاه دلشان را به روی هر چرنده‌ای گشوده‌اند، و لذا نه چشمشان می‌بیند و نه گوششان حق را می شنود. دل خوش کنندگان به اصطلاح‌ها، مگر این حدیث را نشنیدند که ملاک صحت کلام معصوم، قرآن است و اگر به آن عرضه کردند و با آن راست نیامد، لایق کوبیدن به دیواراست؟ تا چه رسد به کلام غیرمعصوم.

مگر نشنیدند که مردی سال‌ها در خانه به روی خود بست، در قرآن فرو رفت، کتابی از تناقض‌های قرآن آراست و در ‌اندیشه بود که آن را نشر دهد و از این همه یافته‌های خود، در پوست نمی گنجید. قضا را دیدارش با امام صادق(ع) افتاد و حضرت به او فرمود:

"آیا ممکن است آنچه تو از قرآن فهمیده ای و ضد و نقیضش دانسته ای، آن نباشد که خدای متعال اراده فرموده است؟"

این جمله حضرت، جان او را بیدار کرد؛ دانست که در این سالیان دراز، بر خوشایند نفس و زینت شیطان رفته است. کتابی را که فخر خود می دانست، به آتش بیداری سوزاند.
عاشورا، جلوه تقابل دو تفکر است از دین، تفکری فربه شده از بسط شریعت، و تفکری پایبند به سنت نبوی.یک سوی میدان، تفکری فربه شده و بسط یافته از تسامح و تساهل نسبت به دین را به صف می یابیم. دین در این باور، نه محل بروز و صدور و اجرای احکام الهی است در پهنه جماعت مسلمین، بلکه خلاصه ای است در نماز، روزه، حج و ثواب اخروی.

و او را چه سعادت بود که با این جمله بیدار شد، وگرنه چه کسانی که جمله‌ها هیچ تاثیری در آنان نکرد چون: خوارج، اصحاب جمل، کاخ نشینان شام و غاصبان غدیر.

همواره آنان که باب اخلاص را به روی تردیدها، شبهه ها و شریک‌ها گشوده اند، به نفاق پنهان و آشکار مبتلا گشته‌اند. آن جا که مرزهای اندیشه مسلمانان در شام به روی رومیان گشوده می شود و سلوک، سیاست و فرهنگ آنان خوشایند نخبگان و خواص حکومت واقع می شود، چه انتظار از پایبندی به اعتقادها و پای فشردن بر سیره رسول خداست؟ آن بزرگ انسان عالم خلق، رسول اکرم(ص)، در میان مردم، چون آنان می زیست. دارالخلافه‌اش مسجد بود، سلوکش هرگز به امیران و رهبران روزگارش شبیه نبود و تمام پندارها را از رهبری دگرگون ساخته بود، اما امروز در مرزهای گشوده! و رفاقت اعتقادی! و دلهای چراگاه وحوش، این شیوه بسنده نیست. کبکبه ای می خواهد و کاخی، دست به سینه ها و چاکرانی، بیت المال گشوده ای و اختیار بی حساب و کتابی، سیاستش که نیرنگ اساس آن باشد و فرهنگی که فریب، رنگ و لعاب آن، و زیرکی آن چنانی که در معاویه سراغ است، نه در علی(ع)، چرا که علی متعصب است به احکام الله و معاویه آزاد از تقید به آنها، و سیاست اموی را این لازم است، نه آن!!
در تمثیل قرآن هست که آن کس که چیزی را تمام دارد، بهتر است یا آن کس که چیزی را شریک دارد؟ پذیرش وحی، اعتقاد به توحید و انجام هر عملی، باید خالص برای خدا باشد. اگر چنین شد، حاصلش رستگاری است والا چه بسیار کسانی که گفتند لااله الاالله و رستگار نشدند. آیا در کلام رسول حق، خدشه ای بود که فرمود قولوا لااله الاالله تفلحوا؟ یا آنان که (اله) را طرد نکردند و(الله) را به کمال برنگرفتند تا به رستگاری دست یابند؟

علی(ع) که در میدان نبرد با پهلوان عرب، از سینه خصم برمی خیزد تا خشم فرو نهد و تنها به خاطر رضای حق، جان او را بگیرد، شایسته صفت "موحد" می گردد و برای هدایت مردم برگزیده می شود. او که پیام برائت رسول خدا را برمی گیرد و بی هیچ ملاحظه ای - نه برای مراعات جان و نه خوشایند و بدایند کفار و مشرکین - تنها به انجام تکلیف که قرائت برائت خدا و رسول او از مشرکان است، می اندیشد، صلاحیت می یابد که سکان جامعه مسلمین را در دست گیرد.

اینان که امروز در برابرزاده رسول خدا صف آراسته اند، مرزهای دل خود را به روی هر چرنده ای گشوده اند و لذاست که گفتار حق حسین (ع) و یارانش در دل آنان فرو نمی رود و چشمهایشان حسین(ع) را بر دوش پیامبر نمی بیند.

اینان، بارها اطاعت خدا و رسول او را در پای خوش آمدها و ملاحظه های قومی، منطقه ای و جهانی قربانی کرده‌اند، که امروز حجت خدا را قربانی امیال خود می کنند.

اینان، مکرر ملاک ارزیابی حق و باطل را زیر پا نهادند تا امروز ملاکشان فرمان یزید است.

اینان، قبلا بر منبر رسول خدا پذیرای غاصبان، کج اندیشان و بداندیشان شده‌اند که امروز یزید را بر آن مسند، امیرالمومنین می دانند و حکمش را حکم خدا!؟

اخلاص که رفت، نفاق می آید. پای فشردن بر احکام الهی که رفت، احکام غیرجایگزین می گردد. حاکم عادل و متقی که رفت، فرمانروای ظالم و فاسد بر کار مسلط می شود. مرزها که شکست، دل ها چراگاه هر فکر، ایده و نظر می گردد. و اینها، یکباره و از آسمان نازل نمی شود که با یک لبخند، یک نشست، یک رضایت و یک احسنت شروع می شود و از بیرون و درون، دست بیگانه و نفس به هم می رسد و کار به این جا کشانده می شود.

اخلاص که رفت، نفاق می آید. پای فشردن بر احکام الهی که رفت، احکام غیرجایگزین می گردد. حاکم عادل و متقی که رفت، فرمانروای ظالم و فاسد بر کار مسلط می شود. مرزها که شکست، دل ها چراگاه هر فکر، ایده و نظر می گردد. و اینها، یکباره و از آسمان نازل نمی شود که با یک لبخند، یک نشست، یک رضایت و یک احسنت شروع می شود و از بیرون و درون دست بیگانه و نفس به هم می رسد و کار به این جا کشانده می شود.
چرا حسین(ع) هدف قیام خود را، احیای سنت جدش، پیامبراکرم معرفی کرد؟ سنت پیامبر، دستخوش چه بدعتها، مرزشکنی‌ها و اندیشه‌های ناصوابی قرار گرفته بود که حسین(ع) جان خود و یاران و اسارت خاندانش را برای اصلاح آن به میدان آورد؟

کربلا، میدان مقابله این دو گروه است، گروهی که سنگر اندیشه وعمل خود را به روی بیگانه گشوده است و میزان را تنها عقل خود قرار داده اند. عقلی که با اطاعت ناب خدا و رسول پیراسته نگردیده و آلوده انحراف و طغیان گشته است. با گروهی که اندیشه و عمل خود را در زلال کوثر ولایت از هر بیگانه ای پاس داشته و سنگربان بیداری چون حسین(ع) را میزان صحت و سقم اندیشه و عمل خود قرار داده اند.

اخلاصی که در سعادت و کمال انسان، آن قدر حائز اهمیت است و بدون آن، اعمال انسانی، هبا منثوراست، و چون گردی، با کوچکترین رویکرد دنیا پراکنده می شود، آن چنان که اثری از آن نماند، اوج جلوه نقش خود را در کربلا به میدان آورد.
اندیشه‌ها و باورهای پاک، خالص و ناب که در جهاد مستمر با نفس، از آلودگی‌ها صیانت شده بود، در صف حسین(ع) به استقبال شهادت ایستادند و همایش ابدی، برای بیداری انسانها آفریدند، که تا دنیا باقی است، آن که رنگ خدایی دارد و مهر اخلاص بر کردار و اندیشه اش خورده است، در این صف در مقابل ناکسان و دین به دنیا باختگان بایستد و آن که رنگ غیرخدایی دارد، چه رنگ غربی و چه رنگ شرقی، یعنی رنگ غیر ولایت به خود گرفته باشد، در صف دنیا طلبان در مصاف با حسینیان زمان قرارگیرد.

حسین(ع) با یاران نابش در میدان کربلا ایستاد تا دل‌های گشوده به روی هر چرنده ای را رسوای تاریخ کند.

ایستاد تا آنان که بر خوشآمد غیر خدا دل خوش کرده‌اند، به سراب پندارشان، حسرتی جگرسوز و به کردار زشتشان، پایانی دردناک رقم زنند. ایستاد تا مرزهای عقیده وعمل، تا پایان دنیا با رنگ خون، معین و مشخص باشد. مرزها مقدسند و دل‌ها حریم کبریا، و نامحرمان متجاوز به مرزها و حریمها را چه عاقبت، جز ننگ و شکست و این درس عاشوراست که :

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
تقابل دو تفکر در عاشورا

عاشورا، جلوه تقابل دو تفکر است از دین، تفکری فربه شده از بسط شریعت، و تفکری پایبند به سنت نبوی.

یک سوی میدان، تفکری فربه شده و بسط یافته از تسامح و تساهل نسبت به دین را به صف می یابیم. دین در این باور، نه محل بروز و صدور و اجرای احکام الهی است در پهنه جماعت مسلمین، بلکه خلاصه ای است در نماز، روزه، حج و ثواب اخروی. آن جا که "شریح قاضی" عالم مدعی، به فتوای قتل حسین بن علی(ع) می‌نشیند یا "ابوموسی اشعری" در مقام حکمیت، به عزل علی(ع) لب می گشاید، چه فربهی در معرفت دینی آنان حاصل شده است؟ اگر اقتضای زمان و عقل معیشت دنیا، معرفت دینی را فربه می سازد، این نتیجه آن فربهی است و نتیجه با مقدمه کاملا همخوان است. جایی که "ابوسفیان" و امویانی چون "مروان" و "ولید"، آن تبعیدیان مادام العمر توسط رسول خدا، در صف شریعت خواهان و حاکمان دینی ظاهرمی شوند و حکم در دست می گیرند و اجتهاد می‌کنند، چه بسطی در شریعت صورت گرفته است؟ اجتهاد اموی در برابر نص نبوی وعلوی، نه آن بسطی که میوه اش این است؟

رسول خدا(ص) فرمود:اگر دل را نگهبانی می کردید که هر چرنده ای در چراگاه آن وارد نشود، آنچه را من می بینم، شما هم می‌دیدید و آنچه را می شنوم، شما هم می شنیدید.

مجلسی که در آن خلیفه، جانشین رسول الله!! دست به قدح شراب می برد و خنیاگران می نوازند و رقاصان به رقص، آن هم در دارالخلافه، چه تسامح و تساهلی در احکام دین و سنت نبوی صورت گرفته است که توجیه و گذشتن از کنار هتک حرمات الله، عین دیانت و دین مداری تلقی می گردد؟ مگر دربار شام، خالی از صحابی و مومنان به دین بود؟ نه، بلکه آنان در جریان تفکر تغذیه شده از آزادشدگان رسول خدا و جذب شده به اسلام توسط غنایم مسلمین، به باوری از دین رسیده‌اند که چنین محرماتی را عین اقتضای زمان و عقل معاش و تدبیر امت می‌دانند! اگر در کاخ معاویه و یزید، مشاوران غیرمسلمان، تدبیر سیاست و حکومت به امیرمومنان!! می‌آموزند، چه تسامح و بردباری مذهبی صورت گرفته که مرزها چنین مخدوش شده اند؟

مدارای در دین، به هر مفهومی باشد، اگر منتهی به زیر پا گذاشتن یک حکم از احکام الهی شود، مخدوش است و القای ستمگرانی است که حقانیت دین را دشمن دارند و طالب برچیده شدن قدم به قدم دین از صحنه اجتماعند.
اگر امام یا فقیهی عادل و با تقوا، در جهت مصلحت مسلمین، چند صباحی حکمی را تعطیل نماید، نه از باب مدارا و تسامح است، که برای حفظ قدرت اسلام و تقویت مسلمین می باشد."تقیه" در این دیدگاه، سلاح است نه تسلیم، خود یک حکم الهی است نه نفاق، و یک تدبیرعقلانی و شرعی است، نه یک ضعف. علی(ع)، اگر پس از انحراف ولایت در"سقیفه"، شمشیر در نیام می کند، کسی او را به جبن و ترس و نفاق متهم نمی نماید، بلکه او را می ستاید که برای وحدت امت اسلام و تقویت آن، نفس خود را در رضایت الهی محبوس می نماید تا چراغ هدایت حق برافروخته بماند. اما مدارا و تدبیری که از اسلاف یزید و خود او دیده می شود، هتک حریم احکام الله است و شکستن مصلحت و قوام و دوام مسلمین. مگر کسی می تواند تدبیر امت اسلام و حفظ قوت وعزت آن را بنماید، اما خود از اسلام وعزتش بی بهره و کم نصیب باشد؟

آن جا که علی در صفین، حاضر نشد لشکریان معاویه را به محاصره اقتصادی کشد و شریعه آب را به روی آنان ببندد، ولی معاویه چنین کرد، تفاوت تدبیر روشن گشته بود. علی(ع) بر احکام خدا پای می فشارد، و برای رسیدن به دنیای آباد، بر سر دین خدا معامله نمی کند و متعصبانه بر باور دینی پای می فشارد، ولی معاویه همه چیز را مباح می داند و فرق این دو درهمین معناست.
وقتی‌ از علی(ع) خواستند تا چند صباحی معاویه را بر استانداری شام به رسمیت بشناسد، چیزی به (طلحه) و (زبیر) بدهد و آنان را راضی روانه بصره کند تا قدرتش استوار گردد و بعد آنچه خواهد، انجام دهد، این‌ پیشنهاد، جز مدارا، تسامح و تساهل با اهل باطل و زیاده طلبان بود؟ چرا علی(ع) زیر بار نصیحت یاران غافل خود نرفت؟ مدارا در این جا، شکستن اسلام است. شکستنی که جبران آن ممکن نیست. اگر به دست ولی امر مسلمین، چنین‌ شکافی در اسلام پدید آید، چه دستی توان پر کردن آن را خواهد داشت؟علی(ع) چه باک دارد از این که او را مدبر بخوانند یا نخوانند؟ چه بیم دارد از این که شکست بخورد یا پیروز شود؟
مدحش کنند یا مذمتش نمایند؟ پیروی‌اش کنند یا مقابلش بایستند؟ او برای این چیزها زمام حکومت مسلمین را به دست نگرفته است که امروز دغدغه از دست دادن آن را با تدبیرها و تسامح های این چنینی جبران کند. او برای خدا به میدان هدایت امت آمده است و ذره‌ای کردار و گفتار خلاف هدایت از او صادر نخواهد شد. او به رضایت حق نظر دارد و اطاعت او را آویزه گوش خود کرده است، نه دشمنان خدا را، پس نه چیزی می گوید و نه کاری می‌کند که دشمنان خشنود شوند. امروز هم حسین(ع) و یزید ادامه همان پیکار علی(ع) و معاویه هستند. یکی در اندیشه رضای حق و اطاعت از او که پایبندی بر شریعت است و جریان آن به مصلحت، عزت و کرامت مسلمین؛ و دیگری در فکرخوش آمد سلیقه ها و اندیشه های مختلف که در اثر بردباری، تسامح و تساهل، گردهم آمده، دربار شام را مرکز خود ساخته‌اند و دغدغه عیش و نوش فراهم شده از این فربهی معرفت دینی، دین ابوسفیانی، آنان را وادار به هر کاری می کند. عدم پایبندی یزید و مشاوران و نزدیکان او به دین و احکام خدایی، معرفتشان را برای سنخیت با جهنم فربه می‌ساخت، آن چنان که شکمشان با بلعیدن بیت المال مسلمین فربه می شد و رنگ رخسارشان، سرخی آتش به خود می گرفت.

و در آن سوی میدان، تفکر علوی، پیرو قرآن و سنت نبوی، در اندیشه جریان احکام الله در جامعه، خوش به رضایت خدای تبارک و تعالی، پشت به رضایت دنیاداران و افسارگسیختگان وادی تطمیع و ارعاب، نه در قبض (تحجر و گوشه نشینی)، تا در گوشه عزلت، چون برخی نامداران زمانه، از رویارویی تمام کفار با تمامی اسلام چشم بپوشند و به ذکر بی فکر بپردازند و از پاسخگویی به نیازهای زمانه باز مانند، و نه در بسط (تسامح و تساهل نسبت به حدود الهی) که یزید را در مسند امیرالمومنین پذیرا گردند و دست در دست کفر اموی بگذارند و زر و قدح آنان را به رضوان الهی ترجیح دهند. اینان بر سر احکام خدا، غیرتمندانه ایستاده‌اند و بر سر آن حاضر به بردباری و معامله نیستند، اگر چه جان، سودای این ایستادگی شود و زنان و فرزندانشان به اسارت دینداران فربه شده درآیند. تفکر آنان از دین، در ولایت جهت یافته است و زنگار جاهلیت اموی و تبلیغات گسترده آنان، در دل آکنده از محبت آنان به اهل‌بیت(ع) بی تاثیراست. آنان اسب سرکش نفس و سوسوی علم وعقل را در دست‌های با کفایت ولایت، در میدان ظلمات کفر و ضلالت جهل، به مرکبی رام و چراغی فروزان بدل کرده‌اند. آن چنان که برای همیشه، کشتی نجات، چراغ هدایت خلایق گشته‌اند و راه خدا را برای همیشه بر دزدان معرفت دینی بسته و بر تشنگان هدایت ولایی، باز و هموار باقی گذاشته اند.

نگرانم.........

هنوز نتونستم خودم را رو به راه کنم هنوز نتونستم خودم را قانع کنم .....


هنوز نتونستم با دلم کنار بیام .... هنوز نتونستم پرستار خوبی باشم .....


هنوز نتونستم همدم خوبی برای دلم باشم ..... نگرانم .......................


هنوز نتونستم...............................................................................



این روزها

این روزها دارم چوب اشتباهات خودم را می خوردم عجب دردی


دارد کتک خوردن از دست خودم

خواب

دیشب خواب دیدم نمی دانم چه بود اما هر چه بود خواب بود


رویا بود بودن , رفتن, حرف زدن از تو


من کجا این کتاب سرنوشت قرار دارم نمی دانم


من کجای حادثه جا مانده ام نمی دانم


دیروز دیدم یکی از همکارام کتاب شعری نوشته است خیلی خوشم امدم


من هم دوست دارم بنویسم من که بهانه بسیار برای نوشتن دارم چرا نباید اغاز کنم


کنم گفتن را چرا چنین ساکتم مگر من چه می خواهم


یک قلم که دارم یک دل پر که دارم یک تکه کاغذ ....... حتی بر روی دیوار هم می شود


خطی به یادگار گذاشت بر روی تنه درختی تکه کرد و گریست بر روی تنه درختی


دستی کشید و نوشت از روزگار از مردم این همه حرف است .................. پس گاهی


بی بهانه میشه نوشت گاهی بی بهانه میشه گریست و گاهی بی بهانه میشه خندید



داستان

دوست  دارم قصه بگم غصه ای من باشم تو باشی .... دوست دارم چیزی که بود را


به تصویر بکشم می دونم حتی تصورات هم سخته چند روزی است که با خودم خلوت کردم


می خوام بدونم چی بدست آوردم و چی از دست دادم می خوام جمع ببندم اما باور کن


چیزهای که از دست دادم بیشتر است .... هر قطره قطره اشکم که ریخت کم نبود خیلی بود


یک عالمه بود


می دونم ارزشی برای تو نداشت اما اونها از اعماق قلبم سرازیر می شد حس دیگه ای


دارم نمی دونم چی می خوام سر در گم هستم صبح که می رم سر کار هیچ برای لذت


بخش نیست یعنی بهتر بگم مثل سابق نیست کجا کتاب سر نوشت جا مانده ام نمی دانم


در کدام کوچه بن بست گیر کرده ام نمی دانم وقت می دانم خیلی داره کند می گذره


هیچ چیز برایم خوشایند نیست ....... نمی خوام بگم دلم برای تو تنگ شده نه


چون دیگه شک دارم دلی برام مانده باشه ....... من دوست دارم تنها باشم خیلی تنها


برم یک جای دور اما خیلی چیز ها مانع است خانواده ام , درسم , کارم , دوستانم


........................................................................................................................