انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

صبح دیگری....

باز صبح دیگری را شروع می کنم 


نمی دانم امروز چه خواهد شد ایا به خوبی و بدی دیروز خواهد بود یا....


اما باز هم امید دارم به انچه از سوی تو خدای من برایم رخ می دهد....


دیشب :


اولش خیلی ارام بود شب را می گویم اما بعدش بعد از اولش کمی طوفانی شد دلم گرفت 


حتی از دیوارهای اطراف انهای که همیشه هم دلم بودند دیشب برایم غریبه ای بیش نبودند


با مبایلم خیره شده بودم بدون اینکه جوابی دهم ارام بودم ارام تر از دریا بی صدا بودم خودم از سکوت 


خود تعجب کرده بودم دلم می خواست این سکوت نشکند اما کسی پشت خط منتظر بود 


به خودم گفتم این بار که زنگ بزند دیگر زنگ نمی زند اما انگار او خواب نداشت 


بغض گلویم را گرفته بود اگر جواب می دادم چه می گفتم و از طرفی خوشحال کسی منتظرم است 


کسی است در ان وقت شب که بخواهد با من گپ بزند در لابلای گریه ام خوابم برده بود اما یک بار از 


خواب پریدم و باز مبایل به صدا در امد این بار جواب دادم او ارام بود اما من اظطراب داشتم خواستم پنهان


کنم اما او فهممید و بعد از گپی که با او زدم من نیز ارام شدم و باز هم مثل همیشه گفتم شکرت خدا شکرت خدا شکرت خدا


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد