با دیدنش امروز رفتم سراغ صندوقچه خاطراتی که تو این دو ماه قفل شده بود
نمی دونم چرا وقتی می بینمش قلبم به تپش می افته ...............
اخه من که می دونم اون اصلا هیچ احساسی نسبت به من نداره پس چرا هول می شم
پس چرا دسته و پامو گم می کنم .... امروز فهمیدم که نه هنوز دوستش دارم نمی دونم
چرا .... چند وقتی است از هم بی خبریم انگار از زندگی بی خبرم انگار چیزی رو گم کردم
اما نمی دونم چی است نمی خوام بگم محبت تو است..... محبتی میان ما در میان نبود
دارم به دنبال جواب می گردم اما هر لحظه که با تو رو به رو می شم کلا تو خودم
گم می شم ...باورم نمی شه لحظه به لحظه داری از م دور می شی
..............................................................................................................
به اندازه تمام این نقطه ها حرف دارم باور کن
هیچ کسی دلش برای من تنگ نمی شه تنها کسی که بیادم است خداست و خودم
تنها کسی که دلش برام تنګ می شه خداست و خودم تنها کسی که با من حرف
می زنه خداست و خودم .....من هستم و خودم در چهار دیواری دلی جا مانده ایم
دلی که باز هم دل خودم است ثانیه ها می گذرد ساعت ها می گذرد روز میشه
شب می شه دیگه از خودم هم خسته شدم چقدر خودم را باید تحمل کنم
هر صبح که بیدار میشم تنها چیزی که تو آینه اول صبح می بینم خودم هستم
نمی شه از خودم هم جدا بشم ........؟؟؟؟؟؟؟؟
در سکوت شکستم فریادم به هیچ جای نرسید این خودم که همیشه با من بود
حتی صدای من را نشنید عادلانه نیست این اخر بی انصافی است همه جا با من
هستی اما امروز ازم دور شدی با تو نیستم با خودم هستم تو خیلی وقت است تنهام
گذاشتی ...................
دلم می خواد دیگه در رو به روی خودم هم ببندم وقتی نتونم با خودم کنار بیام
دیگه باید از خودم هم گذشت تنها شدم دور از همه حتی از خود پس از امروز در ها
بسته است باور کن ....با تو نیستم با خودم هستم خودم که زیر بار منت له شدم
خودم که هر لحظه می گفتی بامنی امروز دیگه تنهام فقط من هستم خودم و تو
نیستی.....
به کودکی می خواهم برگردم انجا که جز من کسی نبود نه خودم را می شناختم
و نه تورا چه زیبا بود کاش می شد با روزگار معامله کرد اینده ام را که نمی دانم چه می شود
می دهم اما دوباره کودکی ام را می خواهم .....کاش می شد کاش
به طلوع که می اندیشم
غروب دلگیر دل هایمان را تداعی می کند
به آغاز که می اندیشم
پایان ناخوش خوشی هایمان را یاد آور می شود
به بهار که می اندیشم
خزان غم زده ی جدایی را می بینم
به صبح که می اندیشم
شب تاریک و بی انتهای دوری نمود پیدا می کند
به تولد که می اندیشم
مرگ بی صدای آرزوهایمان جلوه گر می شود
به خنده هایمان که می اندیشم
درد فراق را در تبلور آیینه ی اشک هایم می بینم
به شادی هایمان که می اندیشم
غم روزهای ناشاد دوری در دلم رخنه می کند
به لحظه های با هم بدون که می اندیشم
بوی لحظه های تنهایی در فضا آکنده می شود
به «پنج شنبه ی دور دیدار» که می اندیشم
پنج شنبه ی کذایی وداع را در پشت شیشه ی آشنایی می بینم
آه تو بگو، آخر من به چه اندیشم؟ به چه چیز؟
به تو می اندیشم، آری فقط به تو
به تو که می اندیشم
به یاد خودم می افتم
خودم، تنهایی هایم و تنها ماندن هایم
می پذیرم، می پذیرم، می پذیرم
وقتی دل هایمان با هم است در هیچ لغت نامه ای معنی وداع را نخواهیم یافت
به خودم قول دادم دیگه ارزوهای بزرگ ،بزرگ نکنم و هر وقت اگر اتفاقی به طرف ارزو های
بزرگ رفتم اینو به خودم یاد اوری کنم پاتو اندازه گلیمت داز کن
تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما،
ته قلبت پشیمانی
و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز گردی
نمی دانی که در را بسته او یا نه؟
یکی با اولین کوبه، به در ، آهسته می گوید:
بیا ای رفته، صد بار آمده ، باز آ
که من در را نبستم، منتظر بودم که بر گردی
و هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهایی
رفیقی، همدمی ، یاری کنارت نیست
و می ترسی که راز بی کسی را با کسی گوئی
یکی بی آنکه حتی لب گشائی
به آغوشی ،تو را گرم محبت می کند باعشق
تو آیا دیده ای
وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا، تو می آیی
به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ، راه خواهد داد
و می پوشاند او اسرار عیبت را
و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را ، برتو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی
خدا را دیده ای آیا ؟
من از سفر امدم خیلی خوب بود جای همه تون خالی خیلی خوش گذشت
سر درد هم خوب شده کمی رفتم دکتر اما خیلی دارو داد