انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

کنار هر قطره ی اشکم هزار خاطره دفنه


دلم گرفته ، هوا نیـــست ، کوچ می خواهــم


بیا قدم بزنیم


بیا که با صدای قدمهای کوچه گردیمان


سکوت این شب بی عار را به هم بزنیم


حریر بغض تو پوشانده لحظه های مرا


غـــبار حزن تو پوشانده گونه های مرا


من از غرور بی کس چشمان خویش می ترسم


نــگو تحــمل دوری


نــگو شکیب فراق


بیا که خود خط تقدیر را رقم بزنیم


بیا قدم بزنیم..


بیا ز دفتر این سرنوشت پوشــالی


کلام شاید و ای کاش را قلم بزنیم


غمت نفسگیر است


بیــا قــــدم بــــزنیــم


کاش بودی


کاش بودی تا دلم تنها نبود

تا اسیر قصه فردا نبود

کاش بودی تا برای قلب من

زندگی اینگونه بی معنا نبود

کاش بودی تا لبان سرد من

قصه گوی غصه غم ها نبود

کاش بودی تا نگاه خسته ام

بی خبر از موج و از دریا نبود

کاش بودی تا دور دست من

غافل از لمس گل مینا نبود

کاش بودی تا زمستان دلم

اینچنین پرسوزو و پرسرما نبود

کاش بودی تا فقط باور کنی

بعد تو این زندگی زیبا نبود



من از جنس زمینم

من از جنس زمینم خوب می دانم


که اینجا جمعه بازار است و دیدم


عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه می دادند


در اینجا قدر نشناسند


و مردم شعر حافظ را به فال کولیان


اندازه می گیرند


نیا باران


 زمین جای قشنگی نیست


شیشه تبدار


روی آن شیشه تبدار تو را "ها" کردم


اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم

حرف با برف زدم سوز زمستانی را


با بخار نفسم وصل به گرما کردم

شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد


شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

عرقی سرد به پیشانی آن شیشه نشست
تا به امید ورود تو دهان وا کردم

در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق


با سرانگشت ، تو را گشتم و پیدا کردم

با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را


عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم

و به عشق تو فرآیند تنفس را هم


جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم

باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست


من دمم را به امید تو مسیحا کردم

پنجره دفترم امروز شد و شیشه غزل


و من امروز بر این شیشه تو را "ها" کردم

آن قدر آه کشیدم که تو این شعر شدی


جای هر واژه، نفس پشت نفس جا کردم


اینک ای شعر مه آلوده خداحافظ تو


ختم این شعر نفسگیر در اینجا کردم



با زمستان میانه خوبی دارم سردیش عجیب مرا به یاد تو می اندازد


در اتاقم خلوتی ساکت و سرد



سجاده ام پر از تسبیح و دعا


در شگفتم با خود... که چرا خاک شدم؟ من چرا این همه مشتاق شدم؟


من چه کردم با تو؟ که رهایم کردی... تو چرا سنگ شدی؟ من چرا این همه دلتنگ شدم؟


تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست


تو بمان اما من.. میروم شهر به شهر


میکنم از سر هر کوی گذر


روز و شب میگردم، تا بیابم او را


او همان گمشده پاک من است


او همان مرهم دستان من است


تو اگر سرد شدی، مهر او گرمتر از خورشید است.


تو اگر با دل من قهر شدی، مهر او تا به ابد جاوید است


تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست


تو بمان اما من...


باز خواهم آمد از همان شهر غریب، با همان قلب ترک خورده و آن عشق نجیب


و تو را خواهم دید که در اندوه همین حادثه پر پر شده ایی


روز ویرانی تو روز میلاد من است


و تو آنروز پشیمانتر از امروز منی


تا بهاری دیگر لحظه ها میگذرند


 

و تو هم میگذری


مثل یک بیگانه، یک حادثه، یک سایه شوم


و فقط آنچه بجا میماند، نقش یک خاطره است


که برای منه ساده، منه بی اندیشه،قصه تلخ ترین حادثه است