انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

پنج شنبه ده اکتبر



   سخترین روز   پنجشنبه ده اکتبر ساعت چهارو ده تا چهارو نیم ....در دانشگاه بخش اقتصاد ....


امروز شنبه است 12 اکتبر صبح زود امتحان داشتم ساعت 6:30 هیچی هم نمی فهمم به هر حال رفتم امتحان دادم خوب بود که طرف طب بود وگرنه باز تمام چیزهای که حتی کمی یاد داشتم گم می شد همه دوستا دورم جمع شدند و شروع به شکایت کردند که چرا تلفن هایشان را جواب نمی دادم من را بگو چه حالی دارم انها را بگو....


به هر حال ساع 7:15 امتحان تمام شد و از محل امتحان بیرون شدم خواستم برم که یکی از دوستام قسمم داد بگو چی شده


به راستی چی می گفتم خیلی احمقانه بود از کجا شروع می کردم اصلا می گفتم چی شده ................


اولش نفهمیدم چطور شروع کنم بغض گلوم را گرفت اون همه با تمام وجود منتظر شنیدن بود خدایا چی بگم .....


به هرحال گفتم و خالی شدم اما اون می گفت چیزی نشده یعنی واقعا هم چیزی نشده اگر نشده چرا اینطور شدم


به من چه که کی با کی گپ می زنه به من چه که کی با کی دوسته ..... جالب اینجاست که این ها را من دارم به دوستم


می گم بعد با ناراحتی گفتم به خودت برس از بین می ری هیچی نیست اصلا هیچ حسی نیست گفتم اره نیست گفت خوب پس چرا اینطوری گفتم گشنمه باید چیزی بخورم وگرنه از حال می رم گفت مگر دیشب چیزی نخوردی گفتم نه


از پنج شنبه هیچی نخوردم و راستی بهش گفتم دانشگاه فضاش خیلی برام سخت شده نمی تونم تحمل کنم دیگه برای نماز خواند به اون طرف نمی رم اصلا دیگه با کافیتریا هم نمی رم


چه می شد کلا طرف طب بودیم ...............


خدایا هرشب ساعت 12:30 باهات قرار می زارم خدایا نکنه یادت بره نیایی اخه تمام روز حرفهایم را جمع می کنم و ان ساعت بهت می گم از امشب شروع می شه تشکر خدا که با منی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد