انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

اندیشه های من

به طلوع که می اندیشم 


غروب دلگیر دل هایمان را تداعی می کند 


به آغاز که می اندیشم 


پایان ناخوش خوشی هایمان را یاد آور می شود 


به بهار که می اندیشم 


خزان غم زده ی جدایی را می بینم 

به صبح که می اندیشم 


شب تاریک و بی انتهای دوری نمود پیدا می کند
 

به تولد که می اندیشم 


مرگ بی صدای آرزوهایمان جلوه گر می شود
 

به خنده هایمان که می اندیشم 


درد فراق را در تبلور آیینه ی  اشک هایم می بینم  

به شادی هایمان که می اندیشم 


غم روزهای ناشاد دوری در دلم رخنه می کند 


به لحظه های با هم بدون که می اندیشم 


بوی لحظه های تنهایی در فضا آکنده می شود
 

به «پنج شنبه ی دور دیدار» که می اندیشم 


پنج شنبه ی کذایی وداع را در پشت شیشه ی آشنایی می بینم 

آه تو بگو، آخر من به چه اندیشم؟ به چه چیز؟ 

به تو می اندیشم، آری فقط به تو 


به تو که می اندیشم 


به یاد خودم می افتم 


خودم، تنهایی هایم و تنها ماندن هایم 

می پذیرم، می پذیرم، می پذیرم 

 
وقتی دل هایمان با هم است در هیچ لغت نامه ای معنی وداع را نخواهیم یافت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد