انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

بیراه

می دانم درام به بیراه می رم اما نمی دونم چه باید کرد احساس می کنم چیزی

نمونده که تمام کنم بازی را نه بازی را خیلی وقت است باختم .... چیزی به

تمام شدن عمرم نمانده شاید بگوید پیش گو شدم اما نه اینطور نیست

احساس می کنم قلبم یاریم نمی کنه گاهی وقت ها بد جور می گیره نفس کشیدن

برام مشکل شده از حرف زدن با خودم هم خسته شدم این روز ها کمتر حرف می زنم

بیشتر گریه می کنم ... دوست دارم فقط بنویسم می دونم کسی نیست بخونه

حتی خدا این روزها از گریه های من لذت می بره من به او پناه بردم اما او نیز

رهایم کرد ......... تمام چیز برام غیر قابل تحمل شده دوست دارم به جایی

پناه برم که فقط خودم باشم گریه کنم ... داد بزنم ... تا جایی که بتونم با خودم

بجنگم ... شاید باز هم اروم نشم اما اونجا دیگه کسی نیست بگه چته

چقدر شنیدن این کلمه سخته .... خوب شاید حق دارند اما من جوابی ندارم

واقعا حتی برای خودم هم جوابی ندارم چم است نمی دانم چرا این طور شد نمی دانم

من کجا ام نمی دانم ..... از این ادمها چه می خواهم نمی دانم.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد