انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

این همه شادی بهر چیست؟

پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟


گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام


گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟


گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام


گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای


گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام


گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟


گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام


گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای


گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام


گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟


گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام


گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟


گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام


گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟


گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام


گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟


گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام


گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟


گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام


گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟


گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد