دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم!
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت
سلام خوبی ! وبلاگ جالبی داری ! عزیزم اگه خواستی یه سری هم به ما بزن.برای تبادل لینک با سایتهای من به این صفحه مراجعه کن http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpو نیز برای منفجر کردن شمارشگر آمار وبلاگ خودت به این سایتم حتما برو ثبت نام کن و سایتت رو ثبت کن ! مرسی گلمhttp://asanrank.com
اومد رو دیوار دلم دو سه تا خط کشید و رفت
تا اومدم صداش کنم پاش به رکاب رسید و رفت
ردشو پاک کرد نکنه یه وقتی پیداش بکنم
شاید خجالت میکشید نگاه به چشماش بکنم
شعر خیلی ناز و قشنگی بود
مرسی بهم سر زدی