انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

انقدر دوستت دارم که بعضی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری....

شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا

راه نجات (یاد امام راه امام)

من کوچکتر از آن هستم که بخواهم خاطره ای در مورد آن عالم روحانی بگویم خاطره است در مورد پدرم و نام امام.

پدرم در ایران زندگی می کند در یکی از روستاهای دامغان در یکی از مزرعه ها است که تا مرکز روستا

یک ساعت فاصله دارد  او در یک باغ بزرگ پسته کلبه ای دارد گاه باغ را آبیاری می کند و گاه مشغول چیدن پسته است .


در یک شب سرد زمستان او تنها بود در تنهای سرودی غمگین با خود می خواند اشک گونه هایش را پر

کرده بود کس نبود همدردش گردد و کمی بار شانه اش را سبک کند مثل همیشه پدر به خواب رفت نا گاه در

تاریکی شب در سوز سرما و در صدای وحشتناک باد او ترسید و از خواب پرید زبانش بند آمده بود تمام تنش

خیس عرق گتشه بود چشمانش جای را نمی دید و تنها کلمه ای که در آن لحظه بر زبان آورد ..... نام مبارک

( امام خمینی )بود.

با گفتن این کلمه آرام گرفت او دوباره آرام مانند کودکی بخواب رفت در خواب امام به سراغش امده بود و او

را به حرم مطهر خودش مهمان کرده بود او عکسی از خود یادگاری به پدر داده بود عکسی که لبخندی زیبا

بر لب داشت .



پدر عکس را بر دیوار خانه اش زد و از آن روز به بعد پدر همیشه آرام به خواب می رود چون پدر و دوست مهربانی همچو امام را در خانه اش  دارد.

پس بیا ای عزیز تو هم بیادش باش و راهش را ادامه بده تا همیشه پیروز و سر بلند گردی. برای شادی روحش طلواتی محمدی ختم فرماید. با تشکر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد