دیروز خیلی مریض بودم

و تنها کسی که تونستم به اون تکیه کنم شاید باروتون نشه یک تکه دیوار بود
حرف نمی زد اما با وفا بود از کنارم جم نمی خورد

در ان لحظه بود که به جز دیوار دلم برای کسی دیگه هم تنگ شد
اره دلم برای بابا خیلی تنگ شد .... نه من از اون با خبر می شم وقتی مریض می شه و نه اون ......
زندگی است این روزها اینقدر ناامیدم که وقتی نماز می خوانم می خواهم دعا کنم اما دست هایم بالا نمی رود
دیشب یکی از دوستان پیام داد که امشب ماه به دور خانه کعبه طواف می کند ساعت فلان دعا کنید که دعایتان
مورد قبول واقعه می شود بیدار بودم اما کو زبانی که به دعا باز شود ..... خود را کاملا از یاد برده ام ......
وقتی به دعا می نشینم تنها کسانی که یادم می اید خواهران و دوستانم هستند نوبت خودم که می رسد
سکوت حکم فرما می شود یارت حکمتش را تو می دانی و بس