دستم
به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی،
هوس می کنم،
تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم …
تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای !!
از بس،
که خالــی ام از تو …
از بس،
که تو را کـم دارم …
آخر مگرکاغذ هم،
زندگی می شود ؟
به شاهزاده ای خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد دستور داد تا جوان را به حضورش آوردند.
شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان گفت:
- از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است ؟
درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند.
جوان لبخندی زد و گفت:
- اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما پدرم چندی باغبان شاه بوده است !!!
سلام وبلاگ خیلی پریار وزیبایی داری خیلی دوست دارم تبادل لینک کنیم حتما به من یه سر بزن طلاخانم
با سلام
ممنون از حضور زیبای شما در کلبه اشعار وب سایت شما هم جالبه من هم استفاده می کنم
موفق باشی و پیروز
به امید دیدار