شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
شـــــــــــــــــــــکرت خـــــــــــــدایا
بیگانه خویش
تا روى تو را دیــــدم و دیـــوانه شدم از هستى و هر چه هست، بیگانه شدم
بیخود شدم از خویشتن و خویشیها تا مست، ز یک جـــرعـــه پیمـــانه شدم
چه کنم؟
مهمان
هر ذرّه در این مزرعه، مهمان تو هست هر ریش دلى بحق، پریشان تو هست
کس را نتوان یافت که جویاى تو نیست جوینده هر چه هست، خواهان تو هست
افسوس
افسوس که عمر در بطالت بگذشت با بارِ گنه، بدونِ طاعت بگذشت
فــــــــــردا که به صحنه مجازات روم گویند که هنگام ندامت بگذشت
گمان
افسوس که ایّام جــــوانى بگذشت حالى نشد و جهان فــانى بگذشت
مطلوب همه جهانْ نهان است، هنوز دیدى همه عمر در گمانى بگذشت؟
